37 هفته تموم شد....
سلام گل پسرم
امیدوارم حالت خوب باشه،هرچند میدونم که جات تنگ شده و احتمالا الان پاهات روی سرت
هست اما طاقت بیار گلم دیگه چیزی نمونده ، دیدار نزدیکه،وقتی یادم میوفته که حداکثر
20 روز دیگه مونده و تجسمت میکنم دلم میلرزه.
مامانی فردا قراره برم پیش خانم دکتر تا سرکلاژم رو باز بکنه تا شما هروقت دوست
داشتی بپری توی بغلمون ،هرچند که مامان بزرگی رفته بوشهر پیش
عموجونت و 21 آذر برمیگردن تهران و هی به من سفارش میکنن که شمارو تا اون موقع
نگه دارم...
خاله جونت از مشهد داره غصه میخوره و نمیدونه شما کی میای و اونا کی بیان تهران،
بابایی این هفته آخرین هفته کلاسهاشه و امتحان فاینال باید بگیره،خلاصه اونم ترجیح میده
که شما تا آخر این هفته نیای بیرون، اما من از خدامه که شما زودتر بیای،اما اگرم دوست
داشتی دیرتر بیای اشکال نداره،فقط منو خیلی منتظر نذار گلم...
میدونم وقتی بیای بیرون دلم برای این روزها تنگ میشه و جات توی دلم خالی میشه،الان
همش ماله خودمی،با تکونات لذت میبرم و گاهی با بابایی این شادی رو تقسیم میکنم،اما
الان همش فقط با منی،
میدونی عسلم خیلی زندگی سخت شده، خیلی سخت راه میرم،وقتی دراز میکشم خیلی
سخته پاشم بشینم و بعد از جام بلند بشم، تند تند احتیاج دارم برم دستشویی،شما
شیطونی میکنی و گاهی با دنده های مامانی بازی میکنی یا داری از پهلوهای مامان میزنی
بیرون، کمرم خیلی درد میگیره وقتی یه کم راه میرم،خلاصه که فک کنم خدا اینکارو باهامون
کرده که راضی بشیم نی نی هارو از خودمون جدا کنیم وگرنه که هیچوقت دوست نداشتیم
نی نی ها از خودمون جدا بشن...
همه نزدیکه 9 ماهه دارن روزشماری میکنن شما بیای....
خاله جونه من یه روز در میون زنگ میزنه حالم رو میپرسه ، دوستام زنگ میزنن حال شما رو
میپرسن...
خاله نورا خواب دیده شما دنیا اومدی و یه پسر خیلی ناز و خوشگلی، خلاصه همه نگران و
منتظرن....
مامانی هروقت که دوست داشتی بیا به هیشکی هم کار نداشته باش عزیزم،هر موقع آماده
این تغییر مکان بودی خودت بیا گلم من برای دیدنت لحظه شماری میکنم نفسم...
فقط 20 روز دیگه مونده عسلم....