پسر گل مامان

            tiker

 

 

من اردوان هستم، پنجشنبه 28 آذر سال 92 ساعت 9:21 دقیقه توی بیمارستان آتیه توسط

خانم دکتر لاله اسلامیان  به دنیا اومدم، خانم دکتر مهربون از اینکه منو به این دنیا آوردم

متشکرم...

وزنم 3700 گرم و قدم 53 سانتیمتر بود....

خاطرات زایمان

  سلام گل پسرم بالاخره اومدی بغلم   بعد از باز کردن سرکلاژم هرروز منتظر بودم که دردم بگیره و برم برای زایش، هرکسی هر برنامه ای که میخواست بذاره میگفتم اگر تا فردا نزاییدم باشه چشم، خواهرم که مشهده همش استرس داشت که من زایش کنم و اون تهران نباشه و هرروز صبح من باید خبر میدادم که نزاییدم یا اونا اس ام اس میزدن که زاییدی من میگفتم نه!!! کلا سوژه جالبی بود و همه مدتی سرگرم بودن،خواهر جان که پاشد اومد تهران و گفت من باشم اینجا  خیالم راحتتره  تا بالاخره چهارشنبه 27 آذر من و همسر جان و خواهر جان رفتیم هایپر استار خرید بکنیم  هم من پیاده روی بکنم،...
12 اسفند 1392

روزهای آخر انتظار...

  گل پسری سلام خوبی نفس مامان؟؟...  تو که نفس منو بریدی تا بیای توی بغلم عزیزم....   هفته 38 هم تموم شد مادری،شنبه 16 آذر به همراهه مامی جون و پدرجون رفتیم پیش خانم دکتر،آخه  مامانی میدونی باباییت کلاس داره نمیتونه مارو ببره پیش خانم دکتر،برا همین همیشه پدر جون زحمت بردن  مارو میکشه... خیلی استرس داشتم مامانی،خلاصه میگم برات که چند دقیقه ای که طول کشید تا سرکلاژم رو باز بکنه  کلی درد کشیدم،اما این دردها رو به خاطر وجود شما تحمل میکنم عسلم... وزن شما 3176 گرم بود مامانی،ماشالا خوب تپل شدی پسرکم،خدا حفظت بکنه... ...
27 آذر 1392

37 هفته تموم شد....

  سلام گل پسرم   امیدوارم حالت خوب باشه،هرچند میدونم که جات تنگ شده و احتمالا الان پاهات روی سرت هست   اما طاقت بیار گلم دیگه چیزی نمونده ، دیدار نزدیکه،وقتی یادم میوفته که حداکثر 20 روز  دیگه مونده و تجسمت میکنم دلم میلرزه.   مامانی فردا قراره برم پیش خانم دکتر تا سرکلاژم رو باز بکنه تا شما هروقت دوست داشتی بپری  توی بغلمون ،هرچند که مامان بزرگی رفته بوشهر پیش عموجونت و 21 آذر  برمیگردن تهران و هی  به من سفارش میکنن که شمارو تا اون موقع نگه دارم...   خاله جونت از مشهد داره غصه میخوره و نمیدونه شما کی میا...
15 آذر 1392

نه ماهگیت مبارک اردوان مامان...

                                                                                                       اردوانم فقط 39 روز دیگه باقیمانده،شایدم کمتر....     گل پسرم هشتمین ماه از بارداری هم با هم دیگه پشت سر گذاشتیم و وارد ماهه نهم شدیم...    ازت ممنونم که صبر کردی و عجله نکردی و داری رشد میکنی که به موقع بیای بغلمون... ...
26 آبان 1392

سیسمونی گل پسرم

            سلام پسر قشنگم  هفته پیش خاله کتی یهو بی خبر از مشهد اومد تهران و کلی مارو خوشحال کرد،5شنبه و جمعه هم با خاله مهرنوش اومدن اینجا و وسایل شمارو چیدن،خونمون مثل جنگ زده ها بود بس که شلوغ بود،دستشون درد نکنه،امیدوارم بتونیم جبران بکنیم براشون...         اینم یه سری عکس از اتاقت پسرم،امیدوارم به سلامتی بیای و از همشون استفاده بکنی...                             این تشک بازیت که خاله کتی برات خریده          ...
18 آبان 1392

درد و دل

  سلام پسر گلم    امروز دقیقا 32 هفته و 2 روزه که پیش منی عزیزکم... خداروشکر این روزا داره میگذره و به لحظه دیدار نزدیک میشیم... دیروز داشتم تجسم میکردم که با شما از بیمارستان اومدیم خونه و شما اولین باره داری پا به خونمون میذاری  و خونمون رو با وجودت گرما میبخشی،خلاصه کلی هیجان زده شدم و اشک ریختم... پسرم ازت خواهش میکنم ،تمنا میکنم صبور باشی و تا آخرش توی دل مامان بمونی و به سلامت دنیا بیای  هرچند که من ثانیه شماری میکنم برای دیدنت اما خب میخوام که توی این دیدار شما هم سلامت باشی  پسره مامان....   دیگه بگم ک...
12 آبان 1392

هشت ماهگیت مبارک پسرم...

                                                     پسرم فقط 69 روز دیگه مونده....   ورود به هشت ماه رو بهت تبریک میگم عشقم....   خیلی ازت ممنونم که صبوری کردی و تا اینجا مامانی رو همراهی کردی....   گل پسرم دو ماه دیگه هم تحمل کنی دیگه بیشتر ازت ممنون میشم نفسم.... ...
26 مهر 1392

تولد باباهی مبارک.........................

                            پسر گلم امروز تولد باباهی بود،کلی براش تولد مبارک خواندیم و کادو دادیم،تازشم یه بادکنک از طرف  شما دادم به باباهی و رویش نوشتم که باباهی تولدت مبارک ،اردوان                                                           همه دلشون غش و ضعف رفت  برات گل پسرم.   امیدوارم باباهی همیشه  سلامت باشه و سایه اش بالای سرمون باشه گلم... ...
15 مهر 1392