خاطرات زایمان
سلام گل پسرم بالاخره اومدی بغلم بعد از باز کردن سرکلاژم هرروز منتظر بودم که دردم بگیره و برم برای زایش، هرکسی هر برنامه ای که میخواست بذاره میگفتم اگر تا فردا نزاییدم باشه چشم، خواهرم که مشهده همش استرس داشت که من زایش کنم و اون تهران نباشه و هرروز صبح من باید خبر میدادم که نزاییدم یا اونا اس ام اس میزدن که زاییدی من میگفتم نه!!! کلا سوژه جالبی بود و همه مدتی سرگرم بودن،خواهر جان که پاشد اومد تهران و گفت من باشم اینجا خیالم راحتتره تا بالاخره چهارشنبه 27 آذر من و همسر جان و خواهر جان رفتیم هایپر استار خرید بکنیم هم من پیاده روی بکنم،...
نویسنده :
نانا
17:56