پسر گل مامان

هفت ماهگیت مبارک پسرم...

                                                   مامانی فقط 99 روز دیگه مونده،روزهای انتظار ما هم دو رقمی شد گل مامان....                                                       خداروشکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر                        ...
28 شهريور 1392

هفته 23 و 24

  سلام گل مامان خوبی شیطون من؟؟؟   این روزا خیلی  شیطون شدی گلم ،البته فک کنم شما خیلی مغروری چون فقط وقتی باهم تنهاییم  خیلی شیطونی میکنی،تا میریم مهمونی یا مهمون میاد خونمون شما مثل یه پسر  آقا ساکتی      فوقش یه وول میخوری که به من بگی که حالت خوبه پسرکم...  و احتمالا در حال بررسی اینی که این بیرون چه خبره؟؟!!   پنجشنبه 7شهریور دوستای مامانی(آیدا و مینا) اومدن پیشم و خیلی بهم خوش گذشت اصلا نفهمیدم  چطوری شب  شد؟؟     شروع هفته ...
14 شهريور 1392

همبازی های پسرم،بردیا و برسام

  سلام مامانی     پسرم یکی از اتفاقای خوب هفته 22 شما به دنیا اومدن همبازی های آینده شماست...   28 مرداد 1392 خاله الی دوقلوهاشو دنیا آورد،خاله الی دوست دوران بچگی مامانیه،از خوشحالی نشستم   اشک ریختم،بابایی کلی بهم خندید که چرا اشک میریزم؟؟ گفتم آخه احساساتی شدم....   اینم یه عکس از این نخودچی های خاله.....الهی قربونتون برم عسل های من....                ...
5 شهريور 1392

ورود به ماه ششم...

  گل پسرمممممممممممممم   مبارکههههههههههههههههههه   امروز جمعه 1شهریوره،ما داریم وارد هفته 23 میشیم و امروز آخرین روزه که توی ماه 5 هستیم،فردا وارد 6  ماهگی  میشیم... قربونت برم مواظب خودت باش نفسم و صبور باش کمتر از 4 ماه دیگه مونده که بیای توی بغل مامانی و  بابایی گلم....   بی صبرانه منتظر روزیم که بتونم روی ماهتو ببینم و صدای قشنگت رو بشنوم...                                           ...
1 شهريور 1392

هفته 20 و 21 گل پسری

  سلام گل مامان  خوبی آقا پسرم؟؟؟   هفته 20 هم ما همش خونه مامی و پدر جون بودیم،اولش به خاطر بوی قیر بود که داشتن کوچمونو آسفالت  میکردن،بعد هم به خاطر اومدن خاله جونت با سهیل و سوگند از مشهد بود که خیلی هم دلم براشون تنگ  شده بود... سهیل و سوگند تازه فهمیدن شما توی دل مامانی،چون خیلی منتظرت بودن گلم،پس لطفا به خاطر اونها هم که شده شما صبور باش و به موقع و سالم بیا بغلمون عسلم...         سه شنبه شب مامی جون عمه و عموی مامانی رو دعوت کرده بود که یه پسمله کوشولو دارن به اسم  آقا   تیام،کلی ب...
31 مرداد 1392

هفته 18 و 19 بارداری

  سلام گل پسرم خوبی مامانی؟؟؟ از بیمارستان اومدم خونه گلم و شکر خدا همه چی خوب بود  مامی جون(مامان خودم) دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه اومدن پیشم موندن که کارهامو انجام بدهند  چون من مثلا داشتم استراحت میکردم،اما بهش اجازه ندادم شب بمونه چون سر جای خودش راحتتر  میخوابه ،  از پنجشنبه مامان بزرگ (مامان بابایی) اومدن پیشم موندن  و گفتن که توان نداره هر شب بره و  صبح زود  بیاد  گفت اگر مزاحم نیستم شب میمونم... خلاصه ایشون هم از 5 شنبه اومدن پیشمون تا 3 شنبه شب که بابابزرگ اومدن دنبالشون و رفتن&nbs...
12 مرداد 1392

خاطرات سرکلاژ _ هفته 18

  گفتم اینجا از خاطرات سرکلاژم بنویسم که هیچ وقت یادم نره و گل پسر هم بفهمه که مامانی چه  روزهایی  رو تحمل کرده تا ایشون افتخار بدن و بیان به زندگی ما......   چهارشنبه 26 تیر رفتم برای چکاپ و سونوگرافی آنومالی که خانم دکتر بهم برگه بیمارستان دادن برای سرکلاژ  میخواستم برم بیمارستان شریعتی چون عموی نی نی مون اونجا درس خوانده و دوستانی داره که میتونستن  به من کمک بکنن... همسرم و برادرش صبح شنبه رفتن برای وقت گرفتن که انشالا یکشنبه بهم نوبت عمل بدهند... بهم گفتن عصری برم اما خب تا همسر از کلاس بیاد ساعت 8 شب شد... منم توی این مدت ...
2 مرداد 1392

گل پسرم عاشقتم....

سلام گل پسرم  یعنی واقعا پسری؟؟؟ گل پسرم خوشحالم از اینکه پیشمی....عاشقتم مامانی.... آره پسرم چهارشنبه رفته بودیم پیش خانم دکتر برای یه سونوی دیگه برای مطمئن شدن از سلامتی شما  عسلم... چون من آخرین نفر بودم خواهش کردم که اجازه بدن بابایی هم بیاد داخل اتاق و شمارو ببینه،  نفسم شما که همش خواب بودی.... یه دستتم مشت کرده بودی بالا سرت یه دستت روی سرت،خانم دکتر گفتن با یه دستش فکر میکنه  با اون یکی دستش یه چیزی قایم کرده حتما .....خخخخخخخ خلاصه کلی خانم دکتر خواهش کردن تا شما بعد از چند دقیقه مشتت رو یواش یواش باز کردی و  انگش...
29 تير 1392

هفته 16 بارداری

  سلام مامانی امیدوارم خوب باشی گلم   از اولین روز هفته 16 بگم البته همون 15 هفته تمام محسوب میشه، که بابایی مامان بزرگها و بابا بزرگها  رو برای جمعه نهار دعوت کرد که به هوای اونها  برای من و شما کباب درست بکنه....  قول داده بود همه کارهارو بکنه اما خب همه کارها خیلی زیاد بود و من از صبح سرپا بودم تا عصری... تازه کلی مامان بزرگهای گلت کمک کردن اما من بازم خسته شدم...   بعدشم من و بابایی کلاس داشتیم و بعد از کلاسم هم رفتیم خونه پدرجون... دوباره یکشنبه بود که باز پدر جون گفت بریم خونشون اما من مقاومت کردم و گفتم اونها ...
20 تير 1392