پسر گل مامان

خاطرات زایمان

1392/12/12 17:56
نویسنده : نانا
3,192 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گل پسرم بالاخره اومدی بغلم

 

بعد از باز کردن سرکلاژم هرروز منتظر بودم که دردم بگیره و برم برای زایش، هرکسی هر

برنامه ای که میخواست بذاره میگفتم اگر تا فردا نزاییدم باشه چشم، خواهرم که مشهده

همش استرس داشت که من زایش کنم و اون تهران نباشه و هرروز صبح من باید خبر

میدادم که نزاییدم یا اونا اس ام اس میزدن که زاییدی من میگفتم نه!!!

کلا سوژه جالبی بود و همه مدتی سرگرم بودن،خواهر جان که پاشد اومد تهران و گفت من

باشم اینجا خیالم راحتتره تا بالاخره چهارشنبه 27 آذر من و همسر جان و خواهر جان رفتیم

هایپر استار خرید بکنیم هم من پیاده روی بکنم،بعد از اونجا رفتیم خونه مامانم و احساس

میکردم که زایمان نزدیکه،همش شروع کردم راه رفتن و کار کردن که هی همه صداشون در

اومده بود که نکن....

شب برگشتیم خونه و وسایلی که خریده بودیم رو جابجا کردم و ظرفهارو چیدم توی ماشین

و رفتم خوابیدم،

یه کم کمرم درد میکرد نمیدونستم برای فعالیت زیاده یا زایمان،انقباض نداشتم اما توی

کمرم نزدیکه دنبالچه ام مثل پاپکورن میترکید....

تا صبح چند باری گلاب به روتون رفتم دستشویی،آخرین بار ساعت 6:20 دقیقه بود،وقتی

برگشتم روی تخت خوابیدم خیلی گرسنم بود،داشتم فک میکردم پاشم برم صبحانه بخورم

،آخه شبه قبلش مثل هر شب نرفته بودم سر یخچال،بعد گفتم ولش کن بذار صبح بشه

میرم،دوباره گفتم پاشم برم دوش بگیرم بازم گفتم ولش کن همون موقع ها بود که پسملی

لگد زد،بهش گفتم مامانی اگر میخوای دنیا بیای یه نشونه ای چیزی بهم بده که پاشم برم

بیمارستان،دو دقیقه بعدش یه تقی از درون کرد و متوجه شدم کیسه آبم پاره شد...

 

خلاصه پسملی قصد اومدن داشت....همسری تا من چراغ رو روشن کردم از خواب پرید گفت

چی شد گفتم هیچی کیسه آبم ترکید،اونم سوت ثانیه پاشد و حاضر شد...

یه اس ام اس به خواهرم زدم،یه زنگ به مامانم زدم،رفتم کلوپ پیش دوستام اطلاع رسانی

کردم که دارم میرم زایش کنم خلاصه که درگیر بودم...

همسری هم به بند ناف رویان زنگ زد و اطلاع داد که نمایندشون رو بفرستن،هول شده بود

به جای اینکه بگه کیسه آبش پاره شده گفت بند نافش پاره شده بعد درستش کرد...

 

چه روز قشنگی بود،بابایی هی میخواست حواس منو پرت بکنه که مثلا درد رو احساس

نکنم،هنوز درد خاصی نداشتم،کوهها خیلی قشنگ بودن،هوا تازه داشت روشن

میشد،ابرهای خوشگلی روی کوههای برفی بودن...

هیچ وقت اون روز صبح رو فراموش نمیکنم،اون حسی که داشتم،بالاخره روزهای انتظار

داشت تموم میشد،خدایا شکرت...

دیدار با پسملی نزدیک بود...

همسری منو دم در اورژانس بیمارستان آتیه پیاده کرد و رفت پارک بکنه،نگهبان تا منو دید یه

کم دولا دارم میرم داخل برام ویلچر صدا کرد و منو بردن بخش زایمان...

من دیگه همسری رو ندیدم،وقت نکردم ازش خداحافظی بکنم،وصیت بکنم،خلاصه چیزایی که

توی ذهنم بود رو هیچکدون انجام نشد....

منو بردن و آماده کردن و یه سری سوال ازم کردن،یه آزمایش ادرار ازم گرفتن و خلاصه همه

کارهای اولیهام رو کردن...

دستشون درد نکنه من هنوز برگه دکتر رو بهشون نشون نداده بودم همه کارهامو کردن تا

همسری اومد و برگه رو آورد...

خلاصه که خیلی خیلی از پرسنل بیمارستان آتیه راضی ام و خداروشکر میکنم که خاطره

قشنگی رو برامون باقی گذاشتن...

اون روز شکر خدا 5شنبه بود و دکتر لاله اسلامیان عزیز یه سزارین داشت و من دلم گرم شد

که حتما ایشون به زودی تشریف میارن...

جالبه که به خاطر اون خانمی که سزارین داشت،نماینده بند ناف رویان هم اونجا بود،یعنی

همه چی دست به دست هم داده بود تا مسایلی که باعث استرس بود بهم آرامش بده...

 

خانم دکتر بالاخره اومد،دردهای من از ساعت 7 و 10 دقیقه شروع شده بود و تقریبا هر 5

دقیقه درد داشتم،همش داشتم نفس عمیق میکشیدم...

 

خانم دکتر معاینه ام کرد و گفت سر بچه خیلی بالاست گفت میرم سزارین رو انجام میدم و

میام ببینم چقدر پیشرفت کردی؟!!! به یه خانمی هم گفتن بهم دستگاه وصل کنن...

بعد که اون دستگاه بهم وصل شد یه کلید دادن دستم گفتن بچه هر تکونی که خورد این

دکمه رو فشار بده...

 

پسملی هم خسته بود و زیاد تکون نمیخورد،خانمه اومد چک کرد گفت تو اصلا درد داری؟

 

منم که از درد به خودم میپیچیدم شاکی شدم گفتم حتما باید داد بزنم؟

گفت به داد ربط نداره دستگاه هیچی نشون نمیده...

خانم دکتر ساعت 9 اومدن و دوباره معاینه ام کردن و گفتن دهانه رحم 6 سانت بازه اما سر

بچه بالاست،گفتن اگر بخوای تا ساعت 4 میتونم صبر کنم تا ببینیم چی میشه ولی بازم

50-50 است...

 

منم ازشون خواستم که سزارینم بکنن،تحمل نداشتم تا 4 درد بکشم و آخرم سزارین بشم...

 

خانم دکتر با همسرم و مامان و مادرشوهرم هم مشورت کردن تا بالاخره اومدن من رو بردن اتاق عمل...

خیلی درد داشتم،دلم میخواست بی حس بشم که لحظه دنیا اومدن گل پسرم رو ببینم اما

گفتن چون درد داری نمیشه ...

اول از همه شکمم رو با بتادین شستن و فقط یادمه دیدم خانم دکتر اومد توی اتاق عمل و

بیهوش شدم...........

اردوان گلم ساعت 9:20 دقیقه روز 28 آذر 92 روز 5شنبه دنیا اومد و با اومدنش زندگیمون رو متحول کرد...

وقتی بهوش اومدم توی ریکاوری و گفتم بچم کو؟؟؟ یه فسقلی با کلی مو نشونم دادن،چشمام تار میدید فقط موهاش رو دیدم و دوباره خواب رفتم...

اصلا یادم نیست وقتی به بخش منتقل شدم چی شد و اولین نفر کیو دیدم....

خیلی طولانی شد...

هر روز بودن با گل پسرم خاطره است و اگر بخوام لحظه به لحظه اش رو بنویسم وقت نمیشه...

 

خداروشکر میکنم از اینکه کمکم کرد و این گل پسر رو بهم داد تا بتونم یه ذره از لذتی که

خود خدا موقع آفریدن ما برد رو حس کنم و منم لذت ببرم...

خدایا شکرت......هرچی بگم کمه....

 

از خانم دکتر لاله اسلامیان کمال تشکر رو دارم که چند ماه رو همراه من و مراقب من بودن و این گل پسر رو سالم دنیا آوردن و من لذت مادر بودن رو چشیدم....

از همه پرسنل بیمارستان آتیه ممنونم،همشون همشون واقعا عالی بودن...

از خانواده ام ممنونم که همراهیم کردن،وقتی استراحت بودم بهم رسیدن،مامانم و

مادرشوهرم اذیت شدن برام غذا درست میکردن میاوردن،از بابای گلم ممنونم که با

خستگیش و سن بالاش تقریبا هر دو هفته یه بار منو برد دکتر و کلی اونجا معطل شد و

برگردوند خونه...

از همسر عزیزم ممنونم که بهم کمک کرد و لحظه لحظه کنارم بود و با محبت و عشق و

همراهیش تونستم این روزهارو آروم پشت سر بذارم...

خدایا خانواده ام رو به خودت میسپارم،ایشالا همیشه سلامت باشن و سایشون بالای سر ما

باشه...

 

پسندها (2)

نظرات (0)